صبح زود بلند شدم ساعت تقریبا یه ربع به هفت بود خیلى خسته بودم به زور بلند شدم و بعد از شستن دست و صورت رفتم صبحانه خوردم.
بارون مى بارید و هوا سرد و بارونى بود قرار شد پدرم مرا با ماشین به مدرسه برساند،به خاطر بارون در سالن رو باز کرده بودند و من هم میون بقیه تو سالن بودم چند نفر از همکلاسیام رو دیدم و بعد از احوال پرسى و ... به داخل کلاس رفتیم.
زنگ اول عربى داشتیم میخواست امتحان بگیره!من هم که از عربى دل خوشى نداشتم به هر حال یه چیزایى خونده بودم،امتحان رو که خیلى سخت بود تمام کردم[دیگه نمیشه نوشت-با موبم]